چون شیطان سخن همسر ایوب را شنید فرصت را غنیمت شمرد و به گمراهی او امیدوار گشت. سپس اوصاف جوانی، شادابی، سلامت و صحت ایوب را بیان داشت، نعمت سرشار او را یادآور شد و به ذکر مصیبت های او پرداخت و آتش غمهای نهفته را در همسر ایوب شعله ور کرد و او را ناراحت و مأیوس ساخت. در این جا بود که آن زن فریاد کشید و بی تاب شد.
شیطان که دید تدبیرش کارگر افتاد، بزغاله ای را پیش او آورد و به او گفت، اگر ایوب این بزغاله را به دست خود ذبح کند و نام خدا را به هنگام ذبح آن نبرد از تمام بیماریها و رنج ها بهبودی خواهد یافت. همسر ایوب پیش شوهر خود رفت و چنین کرد و گفت؛ تا کی خداوند تو را در عذاب نگه می دارد؟ ثروتت کجا رفته؟! فرزندان، دوستان و یارانت کجایند؟ جوانی عزت و جلال تو کجا رفت؟!
ایوب گفت؛ براستی که شیطان تو را فریب داده است. آیا بر عزت از دست رفته من گریه می کنی و برای فرزندان جان سپرده می نالی؟!
گفت؛ چرا از خدا نمی خواهی که اندوه تو را برطرف سازد و بلای تو را برگرداند؟!
ایوب از همسر خود پرسید؛ چند سال در نعمت و شوکت زندگی کرده ای؟!
گفت؛ هشتاد سال.
سپس گفت؛ چند سال است که در سختی و محنت بسر می بری؟!
گفت؛ هفت سال.(1)
ایوب گفت؛ من شرم می کنم که از خدای خود بخواهم بلای مرا دور سازد، زیرا هنوز مدت عذاب و بلا با دوران سلامت و خوشی من برابر نشده است. فکر می کنم که ایمانت ضعیف گشته و دلت از تحمل امتحانات الهی به تنگ آمده است.
[281]
اگر از بستر بیماری برخاستم و نیروی پیشین خود را بدست آوردم، با صد تازیانه تو را کیفر می دهم. از امروز بر من حرام است که از دست تو آب و غذا بگیرم و تو را به کاری وادارم. هم اینک از من دور شو تا خواست و مشیت خدا به انجام برسد.